قاف



اوندفعه ای که به قصد بیمارستان لقمان اشتباهی سوار سرویس بیمارستان امام حسین شدمتو راه یه جایی و دیدم سر درش نوشته بود بنیاد فرهنگی هنری رسانه ایه بیاندقیقا مطمئنم نیستم سردرش عین همین عبارت بود یا نه ولی مطمئنم رسانه ای و بیان توش بود؛) و بعدش لبخند زدم؛)


وقتی میگویم دوستت ندارم دروغ نیست ادا نیست برای حسرت خوردن تو نیست البته راست هم نیست ها ولی حس منه.حسی که تو اون لحطه دارم نسبت بهته نمیدونم چند روز این حس ادامه پیدا میکنه نمیدونم چند روز میتونم دوستت نداشته باشم بعدش دوباره دوستت داشته باشم ولی چیزی که میدونم اینه که برایند همه ی این حس ها به سمت دوست داشتنت میل میکنه.دلم برای اینجور داشتنت تنگ نمیشود ولی دلم برای اون جور که میخواستم داشته باشمت تنگ میشه.


از وقتیکه کانال خنده های صورتیو دنبال میکنم دیگه کمتر سر به وبلاگش میزدم یعنی خیلی وقته که نرفتم وبلاگش ولی امشب نمیدونم چی شد که بعد اینکه آدرس وبلاگ نیکولا رو اون بالا نوشتم نوشتم خنده های صورتی تا وبلاگ فریبا دیندار رو هم ببینم همیشه دنبال هشتگ ویرایش نشدهدهاش بودم تا بخونمشون ولی هیچ وقت خیلی دم دست نبود و اونقدر مطالب قدیمی تر رو میزدم تا بهش برسم و وقتی به ویرایش نشده میرسیدم دیگه حسش میرفت که بخوام بقیه ویرایش نشده ها رو بخونم ولی اینبار از همون اولش کلی ویرایش نشده داشت که من رفتم همش رو بخونم و رسیدم به این

متن بعد زدم توی نت که ببینم چند سالشه سال ۹۹ میشد سی سال چقدر با من اختلاف داشت هفت سال و با تمام وجودم دلم خواست هفت سال دیگه همچو حسی نداشته باشم.میخوام حالا تغییر کنم و چیزایی که میدونم باید تغییر بدم رو تغییر بدم.هنوز هفت سال وقت دارم امیدم مثل هفده سالگیه دیندار نیست چون من هفده ساله نیستم  که بگم بعدنا درست میشه امیدم جوریه که میگه اگر براش تلاش کنی میشه دلم نمیخواد به مرحله بیست و نه سالگی برسم نباید بذارم که برسم.


نشستم و موهامو میکشم و به منظره آبی رو بروم نگاه میکنم نه که دریا باشه ها نه تونیک آبی نفتی دلبره که گذاشتتش روی صندلی میزکامپیوتر و به این فکر میکنم کتاب بخونم یا فیلم ببینم یا هر دو چون ظهر خوابیدم و حالا حالا ها خوابم نمیبره ولی حوصله هیچکدومشونو ندارم و به این فکر میکنم فقط منم که گاهی حوصله کارایی که میتونم انجام بدم و خودمو مشغول کنم و ندارم یا بقیه هم همینن؟ جوابش نمیدونمه .البته نمیدونم متمایل به قطعا آره بقیه هم همینن.الان فقط دلم میخواست بهم پیام میداد و ازم عذرخواهی میکرد یه عذرخواهی درست و حسابی که قصدش اینکه من ببخشمش نباشه قصدش کاری برای بهتر کردن این وضعیتمون باشه.ولی خب مطمئنم همچین اتفاقی غیر ممکنه به خاطر همین یه غم خیلی آرومی تو وجودمه که غمه واقعا چون نه وقت تغییر هورمون هامه نه اتفاقی افتاده نه هیچی فقط غم دل تنگم براشه‌دلم میخواست میشد با یکی یه سره ازش حرف میزدم ولی کسیو ندارم که اینقدر باهاش بتونم حرف بزنم یعنی کلا همچین آدمی نیستم و همه چیم تقریبا تو دلمه ولی حالا دلم میخواست ایکاش یه کسی بود

پ.ن:اینجا هم که داشتم مینوشتم بهم گفت ننویس و این هم نمیشه  هر چند خیلی حس بهتری بهم نداد اون دوباری که نوشتم.


قرار بود عصبانی نشم ولی شدم قبلش کلی با خودم فکر کردم ولی بازم وقتی رفتم عصبانی شدم 

احساس بدی دارم ایکاش میتونستم آروتر صحبت کنم.

میدونم گریه کاریو حل نمیکنه ولی از اینکه نتونستم کاریکه میخوامو بکنم خیلی ناراحتممم خیلیبب


یک ساعته پیش میخواستم چیز های دیگه ای بنویسم میخواستم خیلی بگم دلم گرفته بود ولی بعدش تصمیم گرفتم یک ساعت درسمو بخونم و بعد بیام همونا رو اینجا بگم یه ساعت درسم که واقعا یه ساعت نبود این وسطا اینستا و تلگرام و پیامم بود ولی خب از هیچی بهتر بود.

و همین بین که با گوشی کار میکردم یه پیام فقط یه پیام هر چی که میخواستم بگم و از سرم پروند.الآن دیگه غمگین نیستم خوشحالم نیستم دلم گرفته نیست ولی خب پر انرژی هم نیستم.

و الان بعد یه ساعت جای همه اون خزعبلاتی که تو سرم بود و میخواستم ازش بگم میخوام فقط یه جمله ی خزعبل بگم که.آره،من بلد نیستم رابطه عاطفی برقرار کنم.،اوهوم میپذیرم شکست خورده ام تو این زمینه.ولی رابطه عاطفی که کل زندگی آدم نیست.مگه ازدواج نکنیم چی میشه؟

مگه همه دوستمون باشن و همه برامون مثله خواهرمونو برادرمون باشن غمش چیه؟پس بیخیال رابطه عاطفی به جنبه های دیگت برس.

چندینتا جمله شد:)


من اینکه داشت بهم کمک میکرد و دوست داشتم یجور حس امنیت و اطمینان خاطر بهم میداد با اینکه بهش گفته بودم هر جا خسته شدی بهم بگو و اگر هر جا خسته میشد بهم میگفت بازم حسم تغییر نمیکرد.

ولی حالا چی حتی اگر همشم انجام بده حتی اگر تا تهش بره دیگه حسم بهش برنمیگرده


اول

این مورد یکمی شخصی و زیاد آبروم بخاطرش نرفته و صرفا باهاش خندیدیم.

من تا حالا دامن نپوشیده بودم و اوندفعه ای دامنی وه خودم برا دلبر خریده بودم رو توکشو ش دیدم و گفتم نمیپوشیش؟

گفت نه

گفتم پس بردمش.

تا اینجاش عادی 

مشکل از جایی شروع میشه که من باید میرفتم دستشویی.خب همتون دستشویی میرید دیگه پس چیز بدی توش نداره نیاید بگید چرا از مسائل شخصیه خانم ها نوشتید و اینا.‌

خب من چمیدونستم آدم وقتی میره دست شویی میتونه دامنش و بکشه بالا جای اینکه بکشه پایین

مورد دوم 

که آبروم به اندازه کانتکت سه تا آدم منهای تعداد دوستام رفت.

اینکه رفتم یه گروه بزنم برای خودمون چنتا که میریم خونه های همدیگه یهو دستم خورد به یه دکه ای و گروه شد برا همه کانتکتام صد و ده عضو.و داغونتر اونجاییه که من جای پاک کردن گروه خودم لفت میدم

و تمامی اساتیدم اد میشن و کانتکتای دلبر و خاله هم .چون گوشیمو زده بودن از گوشیه اونا استفاده کرده بودم:)

حوصله نداشتم جمله بندیمو ردیف کنم



راستشو بخواید همیشع خیلی به مفهوم فکر کردم.هیچ وقت نتونستم متوجه بشم که چرا اینهمه آثار روحی میذاره رو آدما تا این چند روزه

وقتی کسی ازمون یه چیزی میخواد که ما به هیچ وجه تمایل نداریم انجامش بدیم ولی خب مجبوریم انجامش بدیم چقدر اذیت میشیم. یه چیزی تووهمون مایه هاست فقط خیلی شدید ترشاید این چند روزه چند بار همچین حسی اومد سراغم.


دو کلمه که باهام حرف میزنن فکر میکنن منو شناختن نمیدونن فلانی سه سال بامن هم اتاقیه ولی منو نمیشناسه سه سال همه احساسم برا یکیه ولی بازم منو نمیشناسه

نمیدونم مشکل از منه که اینقدر سخت و دیر شناخته میشم یا مشکل از بقیه که فکر میکنن با نگاه اول و دو تا پست منو شناختن


دلم میخواست کنار اون باشم بزرگ بشم رشد کنم قوی بشم پیشرفت کنم بهش تکیه کنم برا همه قوی باشم برای اون ضعیف ترین دلم میخواست حامیم باشه پشتم باشه دلم میخواست صبح که از خواب پا میشم برای اون صبحانه درست کنم دلم میخواست به اون غر بزنم بگم زندگی چقدر مزخرفه دلم میخواست با اون از ناتواناییام صحبت میکردم با اون از مشکلای تو زندگیم از چیزایی که ناراحتم میکنه با اون میتونستم رشد کنم با اون تغییر میکردم دلم میخواست شبا با اون شام میخوردم با اون میرفتم بیرون تو بغل اون خفه میشدم دلم میخواست بوی عرق اونو حس میکردم پیر شدنشو میدیدم کنار اون بودم و بچه هاش و میدیدم تلاش کردنشو میدیدم رشد کردنش میدیدم به جاهای بالا رسیدنش و میدیدم دلم میخواست حس میکرد که منم پشتشم

دلم براش تنگ شده همین


راستشو بخواید اینروزا حال آدماییکه پول ندارن و بدهکارن رو به شدت درک میکنم همش حساب میکنم ماهی چقد باید بدم چقد میتونم بدمآخه من از اول نمیدونستم که قراره اینجوری شه وگرنه از همون اول پولامو جمع میکردم یا همه سهمامو خودم میدادم یا چمیدونم هر چیولی واقعا ذهنم درگیرشه و هر کاری میکنم نمیشه و از یه طرفی هم دلم میخواد زودتر تموم شه بره از طرفی دادم فکر میکنم زنجیر گردنبندم و کوتاه کنم بفروشم چقدر میشه‍♀️‍♀️‍♀️واقعا احساس میکنم خیلی قراره بدبخت شم از لحاظ مالی مهر.به کار دانشجویی فکر میکنم ولی خب مامانم میگه نرو میگم پولشو میخوام میگه من همونقدر بهت میدم بشین درستو بخون خب اگر قرار باشه بهم بیشتر بده انتظار پس انداز بیشتری دلره و وقتی ازم بپرسه چقد پول داری بگم هیچی چی باید جوابشو بدم‍♀️‍♀️‍♀️چراااا؟؟ ایکاش یجوری میشد یه پولی داشتم که برا خودم بود یا حداقل میشد کار کنم ولی اونا نفهمن.ولی نمیشه‍♀️

میدونم کسی نمیفهمه چی میگم نیازی هم نیست چون برا خودم میگم.


راستش رو بخوای فکر میکردم هیچوقت به عکساش نگاه نمیکنم چون من آدم نگاه کردن به عکسا نیستم و هیچوقت هم جز نگاه گذرا به عکسایی که قبلا ازش داشتم بهشون نگاه نمیکردم.ولی حالا که خیلی شده روزی چند بار و هر بار چند دقیقه بهشون نگاه میکنم یه هععییی میگم؛)


ــ با من ازدواج کن.

+ احیاء علوم‌الدین» غزالی رو خونده‌ی؟

ــ معلومه.

+ اگه تو خونه سوسمار باشه مشکلی داری؟

ــ آدم سوسماربازی نکنه دیگه چه تفریحی؟

+ دومیلیون رکعت نماز قضا دارم؛ می‌خونی به جام؟

ــ برم وضو بگیرم.

+ زبان مالایی بلدی؟

ــ کامل مسلط نیستم.

+ ببخشید، مالایی برام مهمه.

 

ـ از توییتر بهرنگ رجبی


وقت هایی که میرم عروسی دلم میخواست من عروس بودم و اون داماد ولی اینبار از بس عروس دوماد فامیل نداشتن و همه سناشون زیاد بود تقریبا میشه گفت احتمالا من کوچکترین بودم وقتی تانگو میرقصیدن بقیه عالی بود یه عالمه آدم که سناشون زیاده و بلد نیستن تانگو اصولی برقصن کلاس نرفتن ولی دستشون میذارن دور گردن یار قدیمیه شاید بیست سی سالشون اون یار قدیمیم دستشو میذاره رو کمر اونا باهم ت میخورن که دلم خواست باهاش پیر بشم ولی خب متاسفانه اون حتی حال حاضر رو هم نمیخواد بامن بگذرونه چه برسه به آینده


ترم هفت نقطه عطف پرستاری تو زندگی من بود هر چند استارتش از ترم شش خورده بود.(هنوز ترم هفتم)

شروعش با آی سیو جذاب پرکار بود و بعدش سی سی با پرسنل فوقالعادش و دیالیز با مریضای قشنگش.بعد اون رسیدیم به داخلی فوق العاده فوقالعاده پرکار و کار یادبگیر با پرسنل فوق العاده کم سن دوست داشتنیش که بهشون به شلوغی بخش و کار زیاد از بس عادت کرده بودیم که حالا که بخش ارتوپدی هستیم نمیتونیم دو دقیقه هم تحمل کنیم یجا بشینیم و همش بهم غر میزنیم اه اینجا چرا کار نداره

روز اول ارتوپد واقعا بد بود.یه بخش که تو توش غریبی و کار خاصی هم نداره که بخوای انجام بدی همش احساس اضافه بودن میکنی و وقتی میشینی رو صندلی احساس گناه بهت دست میده ولی خب کار دیگه ای هم نداریبا همه اینا کم کم دارم به ارتوپدم خو میگیرم و سعی میکنم تئوریش رو خیلی خوب بخونم.

این تا اینجا

 


رسیده بودم به دیدگاه رفتار گرایان که دیگه بریدم از درس خوندن و مخم پوکید و گفتم بسه دیگه نمیفهمم چی به چیه فقط دارم زیر لب زمزمه اش میکنم.دست کشیدم تا یکم خستگی در کنم راستش یکم که نه دست کشیدم که دیگه کلا درس نخونم.دلم خواست بهش پیام بدم و بگم خستم.

_اون بگه چه عجب یادی از ما کردی؟

+من همیشه به یادت بودم تو نخواستی باشم.

_من اگر نخواستم معنیش نخواستن نبود که داشتم ناز میکردم دلم میخواست تو بازم بگردی

تو همین فکرا بودم که یادم اومد این جمله ها همش یه رویاس برای من.برای اون برای ما.

و یادم اومد دفعه قبل که گفتم خستم

_بمنچه، چکار کنم،خب برو استراحت کنو.  یادم نیست چی گفت دقیقا ولی مطمئنم هیچ کلام محبت آمیزی نگفت.

 

 


راستش فیلمش اونقدرا هم که همه میگفتن از نظرم جذاب نبود و جذبم نکرد گاهی دلم و به درد آورد گاهی شاید چند قطره ای نشست رو گونه ام اما نه به نظرم ارزش اینهمه تعریف رو نداشت.

البته باید بگم من نمونه سانسور شده اش رو دیدم و این شاید به تاثیر نباشه که قطعا هست ولی نه اینهمه.

فیلم هایی رو دوست دارم که آخر فیلم بگم وای لعنتی این چی بود و تا یک هفته ذهنم و مشغول کنه و نتونم فیلم دیگه ای ببینم ولی اینجوری نبود یه جاهاییشم کاملا مستند گونه بود.

ولی یه قسمتی از فیلم که ذهنمو درگیر کرده اونجایی از فیلم بود که.

نیکول یه عالمه مشکل مثل اینکه چارلی نادیده اش گرفته و غیره میگه آخر سر اشاره میکنه که تازه بهم خیانت هم کرده.

و واقعنم شاید همینجور باشه تو دنیای واقعی که خیلی چیزای مهمتر از خیانت وجود داره که بخاطر اونا نمیشه زندگی کرد ولی ما چنگ میزنیم به خیانت همه چیز و تحمل میکنیم ولی تاخیانت اتفاق افتاد همه چی تموم  چون خیانت از نظرمون غیر قابل بخششه.ولی در واقع خیلی چیزای دیگه مهم تر از اون وجود داره که حتی بیشتر تو روح و روان و مسیر های پیشرفت مون داره اثر میذاره ولی ما نادیده اش میگیریم.

 


داوطلب شدم برم بیمارستان کروناییا:) فعالیت کنم یعنی تو سایت معاونت پرستاری ثبت نام کردم همش احساس میکنم بهم نمیگن بیام دربه در دنبال اینم یه جا پیدا کنم که بشه

ولی خب یه خورده دلهره درسمم دارم و تنها چیزی که نمیذاره برم همینه

بخاطر همین منتظرم اونا بهم زنگ بزنن

ایکاش بگن


خسته بودم خیلی و نه تلگرام داشتم و نه اینستا و نه اون بود که خستگیم و در ببره پس اینستامو نصب کردم.اینم توجیه برای خودم؛(

چرا هیچکدوم از عشقایی که تو اینستا هست مثل رابطه ی من نیست؟ جدیدا مد شده که داستان آشناییشونو مینویسن پس چرا اشنایی ما اونقدر گه بود؟

یعنی اونا دروغ میگن؟ یا من بدم؟ یعنی عشقی هست که دنبالش باشیم یا همه دروغ میگن؟


الان بهش نیاز دارم الانکه فکر میکنم لیاقت دوست داشته شدن ندارم.

کاش بشه اونقدر که میخوام موفق شم که بد بودنم تو بعد عاطفی زندگیم برام بی اهمیت شه کهدیگه بهش فکر نکنم و بگم نیازی به کسی ندارم نه که تو دلم بگم چون بدم نمیخوام کسی باشه.کاش زودتر روزا بگذره یه روز دو روز حتی چند سال و تموم شه بشه آخراش اونروزی که بگم ایا کسی اونقدر دوست داره که از دنیا نترسم و خودم و بیارم جلو چشمم.کاش هیچ روزی نخوام که ازدواج کنم که بخوام به یکی دیگه تکیه کنم کاش مستقل بشم مستقل ترین و خوشحالترین کاش بعدا که به گذشتم نگاه کنم بگم چه خوب شد که رفت چه خوب شد که کسی نیومد.

پ.ن:با اولین حقوقم علاوه بر کادو برا بقیه برا خودم یه ساعت کاسیو اصل میخرم


هر روز میرم سایت رشد تعداد تقاضاهای بهشتی و تهران و مازندران رو میبینم

هرروز به این فکر میکنم، دلم میخواد تهران و بزنم ولی از طرفی هم به این فکر میکنم اگر همین فردا زنگ بزنن بگن بیا باید چکار کنم و میگم ولش کن بذار فعلا همونجا بمونم هرروز میرم دیوار و اجاره ساختمونا رو میبینم و میرم پانسیونا قیمتاشونو میبینم و میبینم از پس هیچکدومشون نمیتونم بربیام یعنی نمی‌ارزه.

و هر روز به این فکر میکنم بیا دانشگاه و عوض کن و برو تو صف مازندران و برو ساری.هر روز تستای کنکورای سالای قبلو می‌زنم و تو دلم دعا می‌کنم می‌شه خدا یه فرجی کنه و تهران قبول شم (البته باید دید اصلا قبول می‌شم) و دیگه اینهمه فکر نداشته باشم.

و هرروز با خودم میگم اگر تهران نشد و یه شهر دیگه شد چی برم؟ هرروز قهوه می‌خورم هر دفعه به خودم میگم یادت باشه هر وقت حسشو (حس هرچیزی و ) نداشتی برا خودت قهوه درست کن و هر روز به این فکر میکنم اون موقع قطعا حس قهوه درست کردنم ندارم.

هر روز دلم میخواد زودتر تموم شه

ولی میدونم زودتر نمیشه که تموم شه ولی مطمئنم مثل چشم بر هم زدنی برام می‌مونه وقتی تموم شد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها